بسم الله الرحمن الرحیم
در توصیف شکمو بودنم یادم میاد حدودا 5 ساله بودم،بعد از ظهر بود و با مادرم به خانه مادربزرگم رفته بودیم خلاصه اینکه مادرم به هر ترفندی بود مرا در اتاق خواب کرده بودند وقتی بیدار شدم دیدم مادربزرگ خدا بیامرزم در حال بدرقه خانم های مهمان بودند،حالا آن وسط حنابندان(!) کدام خیرداده ای بود خدا داند من هم که دیدم مهمانی بوده با خودم گفتم حتما در اتاق مهمان ها باید خوراکی های خوشمزه ای پیدا کنم که در خانه مادربزرگ اصولا به هنگام ظهور و حضور مهمان یکهویی همان موقع(!)پیدا می شدند...
پس فرصت را غنیمت شمردم و گفتم تا پایان مراسم بدرقه که به تعریفی یک محفل سرپایی است دخل خوراکی ها را در آورم.به محض ورودم به اتاق ظرف ملامینی که در آن کاچی خوشمزه و شیرین مادربزرگ بود چشمم را گرفت همان طوری که با بغض از سرم میگذروندم که «مامانجون کاچی پخته و مامان منو بیدار نکرده » به سمت ظرف هجوم بردم و چهار انگشت مبارک رو در ظرف زدم و...
ای وای که حنا کاچی خوشمزه ای نیست...
همینطور که به دنبال عکس برای حنا بودم با عنوان حنابندان این عکس را دیدم زیبا بود کلیک کنید...
رویای من...